شهریار تبریز/ رضا عالشزاده: همیشه اینطور بوده است، من مشکلی با موسیقیهای پررنگ و لعاب مدرن ندارم؛ اما گوشهایم را فقط به آواهای قدیمی میسپارم، همان نغمههایی که با صدای خشخش ضبطصوتهای قدیمی در اتاق کوچک کودکیام طنینانداز بود. معنای حمل هزارانهزار اثر موسیقیایی و فیلم در جیب شلوارم را میفهمم؛ اما در گوشه کتابخانه اتاقم نوار کاستهای قدیمی چشم نوازی میکنند. همینقدر مانده درگذشته!
برای من دههِ شصتی، خرید نان یادآور صفحههای چندینساعته انتظار در لواشپزیهای سنتی است. شاطری عصبانی با دستان پارچهپیچیشده، پنکهای در صحنه نبرد تنبهتن دائم با تنور آتشین، لیوانهای چایی که در گرمای سوزان تابستان نوشیده میشدند، پارتیبازیهای نانوایی در حق برخی دوستان، دو ساعت استراحت صبحانه کادر نانوایی و آخرسر اگر شانس رفیق نیمهراهت نبود سی عدد نان با حس فاتحانه موفقیت.
اما اکنون داستان فرق کرده است. اکنون در هر کوچه و برزنی قدم میگذاری تعداد نانواهایی آزادپز بیشتر از بقالیهای آنجاست، از سیستم ماشینآلات پیشرفته و تنوع آنها باوجود لواش، سنگک، بربری، تافتون و… هم نمیشود بهسادگی گذشت، بیشترین طول انتظار هم به چند دقیقه میرسد. شاطرها هم به لطف کولر، البته اگر برق قطع نشود، اعصاب روانتری دارند. اما در کنار همه این پیشرفتها، انگار چیزی گم شده است
من کهنهپرست نیستم، اما دلم هنوز گرفتار آن بوی آشنای قدیمی نان است، دریغ از مزه دلپذیر آن که بهتنهایی بار سفره پدری شرمگین از مخارج خانه را بر دوش میکشید. چرا اینهمه پیشرفت در سرعت و دقت انجام کارها جبران آن مزه ازدسترفته را نمیکنند؟ آیا آردهایمان چینی شدهاند؟ آیا نانواهایمان از چین آورده شدهاند؟ گمان نکنم، شاید چشمههای محبت خشکیدهاند. به گمانم آن نانوای دوران دور با تمام خستگیاش، عشق را در خمیر میورزید. امروز ماشینها دقیقترند، اما قلب ندارند. نانها یکنواختتر شدهاند، اما بیذاتتر. پیشرفتها زندگی را آسان کردهاند، اما گویی جانی از آن را به یغما بردهاند.
کاش میشد تکنولوژی را با عشق درآمیخت. کاش میشد کارایی ماشین را با گرمای دستهای خسته آن شاطر قدیمی ترکیب کرد. من دلتنگ آن شاطر عصبانیِ خسته قدیمی هستم که نانهایش برکت بیشتری داشت و دستپختش در عرض نیم ساعت بوی کهنگی نمیداد.
(1)
(1)
(1)
(1)
(1)
(1)
(1)